روزگار یاسی خانووووووووووم
آهای غریبه! کنارش می نشینی و ... فقط...با چند آیه قران به او محرم میشوی...! و من... من... با یک دنیا عشق و حسرت به او نا محرمم....! شاید قانون دنیا همین باشد... تو برایم آرزویی باشی که شیرینی تعبیرش برای دیگری است...! برای من هیچ فصلی خیس تر از بهاری نبود که عاشقت شدم... گاه کوچکم میبینی و گاه بزرگ... نه کوچیکم و نه بزرگ... خودت هستی که گاه دور میشوی و گاه نزدیک! اگه به تو پیله کردم... قدری طاقت بیار! پروانه ات میشوم... دلی که از بی کسی غمگین است.... هر محبتی را میتواند تحمل کند! اگه تعداد بازدیداتونو نظرا برابر بود من بهترین بودم مث همیشه! یه نفر تو زندگیم بود یه روز ... که قدم زدن رو خیلی دوست داشت یه نفر تو زندگیم بود یه روز ... یه نفر تو زندگیم بود یه روز ... که قدم زدن رو خیلی دوست داشت یه نفر تو زندگیم بود یه روز ... خدا قسمت داشتنت را به من نداد! این جاهای خلی که نبودنت را به رخم میکشند
خو نظر بذارین دیگه...
الهی هرکی خاموش میاد و میره معتاد شه سر خورده از بحران های اجتماعی شه بیفته تو جوب گربه بییاد بخورتش...
عاشق فصل بهار بود ولی ... یه زمستون من رو خیلی دوست داشت
با یه لبخند بزرگم می کرد ... با یه آغوش به بادم می داد
اون که می کشت منو یک عمری ... زندگی کردنو یادم می داد
رنگ های سردو خیلی دوست داشت ... تو اتاقش همه چی آبی بود
عطرهای گرم می زد به تنش ... عشق ، دیوونه ی جذابی بود
یه نفر تو زندگیم بود که رفت ... رفت و از رابطه مون کم می کرد
دردِ عشقش دردِ بی رحمی بود ... که نمی کشت ، بزرگم می کرد
یادمه بد شد برای هردومون ... طعنه هاشو وقتی می خندید زد
مهربون بود ولی خنجرشو ... با همون دستی که می بخشید زد
شهرِ من دفترِ خاطراتمه ... رد نمی شم از یه جاهایی هنوز
عاشق فصل بهار بود ولی ... یه زمستون من رو خیلی دوست داشت
با یه لبخند بزرگم می کرد ... با یه آغوش به بادم می داد
اون که می کشت منو یک عمری ... زندگی کردنو یادم می داد
رنگ های سردو خیلی دوست داشت ... تو اتاقش همه چی آبی بود
عطرهای گرم می زد به تنش ... عشق ، دیوونه ی جذابی بود
یه نفر تو زندگیم بود که رفت ... رفت و از رابطه مون کم می کرد
دردِ عشقش دردِ بی رحمی بود ... که نمی کشت ، بزرگم می کرد
یادمه بد شد برای هردومون ... طعنه هاشو وقتی می خندید زد
مهربون بود ولی خنجرشو ... با همون دستی که می بخشید زد
شهرِ من دفترِ خاطراتمه ... رد نمی شم از یه جاهایی هنوز
شاید کسی بیشتر از من دعایت کرده بود...
چه میدانند؟
فرهادت شده ام این روزها
با تمام زنانگی ام...
و چه شب ها که خواب شیرینت را نمی بینم؟!
چقدر دلم هوایت را میکند...
این روزها که دیگر هوایم را نداری...!
تنها بودن قدرت می خواهد!
واین قدرت را کسی به من داد که گفته بود:
تنهات نمیذارم...!
نه تنها ترکت می کنند!
بلکه موقع رفتن هم با پرروئی دستور یدهند:
مواظب خودت باش...!!
دیگه به کسی نمیگویم:
دوستت دارم!
انگار دوستت دارم های من...
خداحافظ شنیده می شوند!
آیا سزای من خار شدن است؟
من که از گل نازکتر به تو نگفتم...!
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه ،دونه های اشک،گونه هاتو خیس کنه
اما...
مجبور باشی بخندی...
تا نفهمه هنوز هم دوستش داری!
رفت...
بی آنکه مرا به خدا بسپارد...!
نمیدانم...خدا را از یاد برده بود یا مرا...؟!
می سپارمت به خدایی که هیچ وقت تو را به من نسپرد...!
کلاس ادبیات استاد گفت:
فعل رفتن را صرف کن...
_:رفتم،رفتی،رفت...
ساکت می شوم!می خندم...خنده ام تلخ می شود....
استاد داد می زند:خب...ادامه بده...
و من میگویم:
رفت...رفت...رفت دلم شکست!غرور دلم شکست!
رفت...شور از دلم ببرد!
رفت و من...می خندم و میگویم...:
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است!
کارم از گریه گذشته که به آن میخندم...
شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد!
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر...
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد...
سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد...
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد...!
خدایا...!
دهانم را بو کن!ببین...بوی سیب نمی دهد...!
من...هیچ وقت آدمی نداشته ام برایم سیب بچیند...
خدایا...تومیدانی یک حوا بدون آدمش چقدر تنها می شود؟!
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است؟
وقتی گناهی نکرده باشی و حتی سیبی نبوئیده باشی؟!
میدانی آدم بعضی حواهایت می گذارند و می روند؟
میدانی می روند و جلوی چشم حوا،آدم حوای دیگری می شوند؟!
نمیدانی...آخه تو که آدمی نداشته ای هیچ وقت...
ولی...اگه هستی!می بینی و میدانی...و باور کرده ای خستگی ام را...
این حوا را ببر پیش خودت...