سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار یاسی خانووووووووووم


کلاس ادبیات استاد گفت:
فعل رفتن را صرف کن...
_:رفتم،رفتی،رفت...
ساکت می شوم!می خندم...خنده ام تلخ می شود....
استاد داد می زند:خب...ادامه بده...
و من میگویم:
رفت...رفت...رفت  دلم شکست!غرور دلم شکست!
رفت...شور از دلم ببرد!
رفت و من...می خندم و میگویم...:
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است!
کارم از گریه گذشته که به آن میخندم...


شنبه 92/11/5یاسی اینو نوشته تو ساعته 10:55 عصر توسط yasaman چی میگی درمورد چیزی ک یاسی نوشته عایا؟( ) | |


***

98love

***