سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار یاسی خانووووووووووم

 

یک گل را تصور کن!

یک گل که با تمام وجود می خواهی اش...

دلت...ضعف میرود برای شهدش که کامت را شیرین کند!

عطرش که مستت کند...و زیبا ییش که صفا بخش حیاتت باشد!

بند بند وجودت میخواهد بچینی اش...

ولی از ترس این که مبادا پژمرده اش کنی فقط از دور نگاهش میکنی...!

چون اگه حتی یه گلبرگ از گلبرگاش کم بشه،هرگز خودت را نخواهی بخشید....

از سوی دیگر فکر دست های غریبه ای که هر آن ممکن است گل تو را بچیند

دیوانه ات میکند...

جز خودت و خدا...کسی نمیداند که جانت به آن گل وابسته است...

و تو داری با این ترس ها،روزها را به زور شب میکنی...و آرزو داری کنار گلت تابلویی بود که رویش نوشته بود:

این گل صاحب دارد...!

راستی گل من...باغچه نو مبارک!

آهی پسر...

میدانی با من چه کرده ای؟!

تو مرا کشتی زمانیکه

خانومی ات بودم!

امگشت خیانت به سویم گرفتی...

احساسم را...

دلم را...

وجودم را...

شکستی...

برای خودم ناراحت نیستم!

برای دخترت نگرانم

نکند تقاص آه مرا،او پس دهد؟!

 

 

تنهایی ریشه تمام گناهان است!

چوپان را تنهایی دروغ گو کرد...

 

 

خدایا،نذار دلتنگش باشم!

وقتی حتی تو خاطرش نیستم...

 

 

هرجا که باشی،یک شب

به یاد اولین دیدار...

اولین بوسه...

اولین آغوش...

اولین...

دل تو هم خواهد شکست!

 

 

می میرم!

وقتی تصور میکنم که او هر روز دست هایی را می گیرد

که من هرروز آرزوی داشتن آن ها را میکنم...

 

 

مانده ام...

با بوسه های قبل از رفتنت چه کنم؟

 

 

نیا باران...حال و هوا را عاشقانه نکن!

من و او...

ما...نشدیم!

 

 

چقدر خوبه بعضی ها...

بدونن که اگه چیزی رو به روشون نمیاریم

از سادگی نیست...

داری جون میکنی

حرمت روزایی رو نگه داری که اونا یادشون نیست...

 

 

بهش گفتم:حقیقت رو بگو تا روشن بشم!

حقیقت رو که فهمیدم کلا خاموش شدم!!!

 

 

 


دوشنبه 92/11/28یاسی اینو نوشته تو ساعته 10:5 عصر توسط yasaman چی میگی درمورد چیزی ک یاسی نوشته عایا؟( ) | |


***

98love

***