سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار یاسی خانووووووووووم

جای قول و قرار هایمان امن است...
آنجا...
زیر پاهای نازنینت...!


به هر که میگویم:تو...
به خودش میگیرد...
هه!
چه ساده اند اینها!
نمیدانند هیچ کس برایم "تو" نمیشود!!!


سرم را شاید دیگران در نبودنت گرم کنند...دلم را هرگز!


احساسم را دار خواهم زد!
تقصیر این لعنتی بود که بی خود و بی جهت به تو گفته بودم:دوستت دارم...
تقصیر این لعنتی بود که من حالا تنهام...


هر روز نبودنت را به دیوار خط کشیدم!
ببین...
این دیوار لا مروت دیگه جایی برای خط زدن ندارد...
خوش به حال تو!
خودت را راحت کردی!
تنها یک خط کشیدی...
آن هم روی من...


به هم که میرسیم دور تر بایست!
من دیوانه تر از آنم که بی هوا در آغوشت نگیرم...!


هیس !
صداشو در نیارین...
 من هنوزم دوستش دارم...


خدایا...
هیچ تنهایی رو آنقدر تنها نکن که به هر بی سر و پایی بگه:عشقم...


نیست...
نمیدانم کجاست؟
با کیه؟
فقط میدونم:
ندارمش...


وقتی تمام راه را آمده بودم...
وقتی تا تو هیچ نمانده بود...
 ناگهان...
خدا چه دیر یادش آمد که ما قسمت هم نیستیم...!


از سر کوفت هایشان بگویم؟
میگویند:کجاست آنکه سنگش را به سینه میزدی؟!
میگویند:الان با دیگری است...
برگرد...
 برگرد و همه را غافلگیر کن!
من حتی با خدا هم شرط بسته ام!


این روزها اگه واسه عشقت کوه هم بکنی میذاره پای کنه بودنت نه فرهاد بودنت...!


چه سخته...آخرین لحظات دیدار کسی که آرزوی با او بودن را در سر میپروراندی...!


درد داره...
کسی تنهات بذاره که...
به جرم با او بودن همه تنهات گذاشتن...!


تو که سرد میشوی من از دهن میفتم!


پشیمانند کفش هایم که این همه راه را، راه آمدند با راه نیامدن هایت!

برای آن همه احساس های عاشقانه ی من...
سکوت...حرف قشنگی نبود!


در زندگی گفتن دو چیز بسیار سخت است:
اولین سلام و آخرین خداحافظ!

دلم را تهدید کرده ام که دیگر بهانه ات را نگیرد!
وگرنه دوباره میدهم بسوزانیش!...


در خیال من بمان...
اما...
 خودت برو!
آنکه در خیال من است
مرا دوست دارد...
نه تو!


اندیشه ات را با که می پرورانی؟!
خوش به حالش!
اما...
مرا همین بس است...که دوستت دارم!


گاهی...چه  اصرار بیهوده است اثبات دوست داشتنمان!
چرا که دوستتر مان دارند
وقتی...دوستشان نداریم!

تنها آرزوم اینه که بهم بگی:تو همونی بودی که همیشه میخواستم...!


بی خیالمه...ولی تو خیالمه!

مخاطب خاصم...نردبان هوسش را برداشت و از اینجا رفت!
چون میدانست با این چیزها قدش به عشق نمیرسد!!!
عشق بال میخواست که او نداشت...



برایت گردنبندی از گریه خریدم...
یادت باشد که گریه هایم گردن توست...


میان آن همه الف و ب دبستان...
آنچه واقعیت داشت خط فاصله بود...!


سر شام که یادت می افتم...بغض میکنم!
اشک تو چشمام جمع میشه...
همه با تعجب بهم نگاه میکنن!
لبخند میزنم و میگویم:چقدر داغ بود...


همه ی کارهایت رابخشیدم!
به جز...
آن تردید هنگام رفتن را...
که هنوز...
مرا به بازگشتت امیدوار کرده...
دیگه نمیخوای بیای؟

همیشه باید کسی باشد...
تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد!
باید کسی باشد...
که وقتی صدات لرزید بفهمد!
که اگر سکوت کردی بفهمد!
کسی باشد...
که اگر بهانه گیر شدی بفهمد!
کسی باشد...
که اگر سر درد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد!
به توجهش احتیاج داری...
بفهمد که"درد"داری...
که زندگی درد دارد...
که دل گیری...!
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچیکش تنگ شده!
بفهمد که دلت برای قدم زدن تنگ شده...
بفهمد که دلت...
برای بوسیدنش...
برای یک آغوش گرم تنگ شده!
همیشه باید کسی باشد...
همیشه...!


به سلامتی خودم!
که بهتر از همه بلد بودم بهش دروغ بگم
ولی...
نگفتم!


سخت است فراموش کردن کسی که...
با او همه چیز و همه کس را فراموش میکردم!


دست بر دلم نگذار!
میسوزی!
داغ خیلی چیز ها بر دلم مانده...

فکر میکردم...
آدم ها همانطور که آمده اند،می روند...
نمیدانستم که...
نمی روند...!
می مانند...
ردشان می ماند...
حتی...
اگر همه چیزشان را با خود بردارند و بروند...!

صبر کردن دردناک است!
فراموش کردن دردناک تر...
ولی...
از این دو دردناک تر است که:
ندانی باید صبر کنی یا فراموش؟!


هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد...
یک فریب ساده و کوچک....
من گمانم زندگی باید همین باشد!
زخم خوردن...
آن هم از دست عزیزی که...
برایت هیچ کس چون او گرامی نیست!
بی گمان باید همین باشد...!


آن قدر مرا سرد کرد...
از خودش...
از عشق...
که حالا به جای دل بستن،یخ بسته ام!
حالا...
به سمت احساسم نیا که لیز میخوری!


هنوز هم مثل انشاء های دبستان با نتیجه گیری مشکل دارم!
چرا رفتی؟؟؟

چه حریصانه مرا بوسیدی!
و چه وحشیانه رخت تنم را دریدی...!
من...
چه عاشقانه دست برسر هوس هایت کشیدم...
اما...
کاش...می فهمیدی که یک زن...
تا عاشق نباشد...
نمیبوسد...
نمی بوید...
وتسلیم نمیکند رویا های عریانش را!!!


نذر کرده ام...
سفره ای پهن کنم!
از حرف های نگفته دلم...
اگر برگردی...


تقدیرم را خود رقم میزنم...
از کنارم هرچه تنهایی است
برمیدارم...
تو را جایش میگذارم!

شاید خدا هم عاشق شود!!!
خدا کند او هم به عشقش نرسد!
حال او هم دیدن دارد...


دست به دامن خدا که میشوم...
چیزی درون من به صدا در می آید که:
نترس!
تا ساختن دوباره فاصله ای نیست...

گیرم که تو را فراموش کردم!
خاطراتمان را چه کنم؟

بی تو کنار این خاطره ها نشستن دل میخواهد، باور کن!


شنبه 92/11/12یاسی اینو نوشته تو ساعته 9:25 عصر توسط yasaman چی میگی درمورد چیزی ک یاسی نوشته عایا؟( ) | |


***

98love

***