روزگار یاسی خانووووووووووم
فراموش میشود!
این دلتنگی،
که:دوستت دارم...
بوسه ها...
آغوش داغت...!
بوی عطرت...
فراموش میشود خاطره هایی که گند می زنند به زندگی!
تکرار این عاشقانه ها
واسمت...
که محال میشود...
واسمم...که یادت می رود حتی چند حرف دارد؟!!
خواهم دگر باره حوا شوم و تو"آدم"شوی!
سیب را بیخیال شوی!خیره به چشمانم شوی!
دست در دستم نهی...
زمین جای خوبی نیست...
بیا در بهشت خویش بمانیم...
دست به صورتم نزن!
میترسم بیفتد نقاب خندانی که بر چهره دارم...
و بعد...
سیل اشک هایم تورا با خود ببرد...
و باز هم...
من بمانم و تنهایی!
گاه دل تنگ میشوم...
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها...
گوشه ای مینشینم
وحسرت هارا میشمارم...
و صدای شکستن هارا...
و خنده ها را...
و وجدانم را محاکمه میکنم...
من... کدام قلب را شکستم؟!
و کدام امید را نا امید کردم؟!
کدام خواهش را نشنیدم؟!
کدام احساس را له کردم؟1
و به کدام دلتنگی خندیدم؟!
که...
چنین تنهام؟!...